قدبلندان، دماغ قشنگان!

یکی از دوستهای جدید ایرانی ام تازگی ها به مجموعه خوابگاهی که من توش خانه دارم داره نقل مکان میکنه. اتاقش یه اتاق دانشجوییه که قراره با دوست پسرش شریک باشه. اتاقشان از بخت بد مبله نیست و مجبورند همه چیز را خودشان تهیه کنند. البته اینجا دانشجوها خیلی  اسباب  و وسیله نمیخرند، بیشتز وسایل دست دوم دانشجوهایی که خوابگاه را ترک میکنند را می خرند یا از توی اتاق بازیافت بر می دارند. توی اتاق بازیافت  ساختمان ما یه تخت دونفره بود که من فکر کردم خیلی به درد این دوستان میخوره. روش یه آگهی زدم با شماره تلفنم که تو روخدا نبرین این تختو من میخواهمش. بعدش به شان گفتم اگر میخواهیین بیایین ببرینش . آمدند تخت را دیدند  پسندیدند ولی گفتند همانجا باشه تا روز اسباب کشی. تا اینجای قضیه خیلی بد نبود داشتیم با هم برمی گشتیم سمت دانشگاه که دیدم هر دوی این دوستها خیلی تند وبا عجله راه می روند . چیزی شبیه دو. گفتم میشه کمی آرام تر راه بریم. قرار نیست بدویم که داریم سه تایی باهم راه می رویم. که دختر درآمد که : نه اینکه من و دوست پسرم هر دو خیلی بلند قد ایم، قدمهامان خود به خود بلند میشه.  بعد باز قصه درازی آغاز کرد که  اینجا او با این قدش از بومی ها همیشه کوتاه تر است و احساس حقارت می کند. البته که من  نه متوجه این شدم که بومی ها از مهاجران بلند ترند( به نظر من متوسط ها یکسان است) نه اینکه حس کردم که  چیزی مایه خجالت است.ولی این دفعه  بار چندم این دختر بود که باز درباره قد و قامتش  داد سخن می داد و باز درگیر قد و قامت می شد تصمیم گرفتم جوابش را بدهم:آرام دستم را زدم پشت شانه اش و با کنایه گفتم: آخی تو هنوز به این چیزها فکر میکنی؟ هنوز درگیر این هستی که ببینی کی بلند تر از کیه؟ هنوز 13 سالته ؟  حرفم را به شوخی گرفت و   با لحن بچه لوسه گفت:آره آره من هنوز 13 سالمه

یک لحظه  حس کردم چقدر از این دختر فاصله دارم، چقدر نمی فهم اش. چقدر برایم خاطره چیزهای بدی را زنده میکند. آن فخر فروشی ها و پزدادنهای توی ایران و آن تن گرایی و جسم گرایی نژاد پرستانه توی ایران. اینکه ایران هنوز توی دوره آلمان نازی ماند ه و همه اینقدر گرفتار این قضیه هستند که کی چه شکلی است، قدش چقدر است؟ دماغش چقدر است؟ سفید است یا سیاه، چاق یا لاغر….  یعنی  از ته دلم خوشحالم که توی ایران  و توی این فضا نیستم. از ته دلم خوشحالم که نگرانی های این دخترک را ندارم که کی از کی بلند تر یا کوتاه تر است. این هم یکی از این مرزهایی بود که فکر کنم شاید توی زندگی ام کمی ازش عبور کردم. اینکه ظاهر آدمها را نبینم. اینجا حتی یاد گرفتم که آدمها را نباید حتی از روی حالتهای چهره شان قضاوت کرد، چون اینقد بادی لنگویج ملتهای مختلف فرق داره که نمیشه گفت  طرف اگر داره پشت چشم نازک می کنه واقعا داره خودش را برای من میگیره . نه اینجا سعی کردم اینها را یاد بگیرم. شاید این دوستم هم بعدا سعی کنه اینها را یاد بگیره  . ولی تا آن موقع فقط می تونم بگم  که تحمل روحیه رقابت جویانه اش را ندارم. می دانم حتی این راه  درست برخورد درست نیست ولی خودخواهانه می گویم حس خوبی دیگر نسبت به این دختر ندارم..

بیان دیدگاه