بایگانی دسته‌ها: دسته بندی نشده

رقابت آزاد و کمک هزینه های اجتماعی

در یک جمع دوستانه صحبتهایی درباره حمایتهای اجتماعی و مساله رقابت آزاد پیش آمد. صحبتهای ما به هر دلیلی ناتمام ماند. با اجازه از دوستان آن شب، ادامه بحث را اینجا ادامه میدهم.

پیشاپیش از اینکه برای خواندن این متن طولانی وقت می گذارید سپاس گذارم.
یادم هست که دوستی نظری منفی نسبت به کمک هزینه های اجتماعی داشت. چون به نظرش می آمد که این کمک هزینه ها مردم را از کار کردن باز می دارد.
من چند نکته درباره مساله کمک هزینه های اجتماعی مایلم که بیان کنم:
1) کمک هزینه های اجتماعی نه یکشبه و نه از طرز تفکر یک شخص خاص به وجود آمده اند و یکشبه هم از بین نخواهند نرفت. چرا که علت اصلی آنها ایجاد امنیت برای افرادی است که در زندگی شان دچار مسایل و مشکلاتی هستند. کسانی که چرخ جامعه برای آنها به خوبی بقیه نمی چرخد ولی قرار نیست که از جامعه نیز حذف شوند.
این کمک هزینه ها قرار نیست که جای حقوق کسانی را که کار میکنند بگیرد.(این کمک هزینه ها برای افرادعادی حدود 3000 کرون در ماه است) در حالی که کسی کار میکند حداقل حقوق قانونی اش 12000 کرون در ماه است. پس اختلاف این دو درآمد بسیار زیاد است و کسی که کمک هزینه دریافت میکند به هیچ وجه از مزایا و امکاناتی که فرد شاغل دارد بهرمند نیست.
جامعه شناسان و اقتصاد دانان بسیاری بر این نظر هستند که جامعه درهرصورت باید شکاف بین فقیرترینها و پولدارترینها را به نحوی کاهش دهد. به این علت که این اختلافها اگر که کنترل نشوند به شورشهای اجتماعی و درنهایت فروپاشی اجتماعی منجر میشوند. از سوی دیگر جامعه باید طبقه فقیر خود را برای انجام مشاغل سطح پایین حفظ کند. درصورتی که افراد فقیر در مواجه با مشکلات زندگی به حال خود رها شوند(مثلا در مواجه با مریضی) این افراد که بسیار آسیب پذیر هستند از چرخه جامعه حذف می شوند.(کارگر غیر ماهری را در نظر بگیرید که دچار بیماری می شود و هیچ بیمه اجتماعی ندارد. اگر همه درآمد شخصی اش صرف درمان شود و بی پول و بیکار شود،ناچار به خیل بی خانمانها و افراد خارج از جامعه می پیوندد)
پس بیمه های اجتماعی خیلی هم از سر خیرخواهی نیستند.
2) مساله دوم که در صحبتهای دیشب ذکرش رفت ولی خوب پرداخته نشد این مساله بود که قرار است افرادی که در جامعه تلاشهای متفاوتی میکنند،نتایج یکسانی بگیرند. هرگز چنین نبوده است و هرگز چنین نخواهد بود.
ایده های امنیت اجتماعی قصد دارند که به افراد مختلف درجامعه کمک کنند که به فرصتهای برابر دسترسی پیدا کنند. اگر قرار است که جامعه را به فضای مشترک همه فرض کنیم، این جامعه باید برای همه ما فضایی یکسان باشد. در حالی که چنین نیست. همه ما می دانیم که افرادی که در مناظق مختلف(حاشیه/مرکز) به دنیا می آیند و بزرگ می شوند، فرصتهای آموزشی متفاوتی دارند و بعدها نیز برای ورود به بازار کار فرصتهای متفاوتی دارند. چگونه عملکرد همه این افراد را یکسان قضاوت کنیم؟ و به نتیجه رفتارهایشان یه یکسان پاداش بدهیم؟
این مسابقه با شرایط برابر آغاز نشده است، چطور به این سادگی دست برنده را بالا ببریم؟ در این شرایط کمکهای امنیت اجتماعی/تامین اجتماعی می تواند از رشد تصاعدی این نابرابریها کمی جلوگیری کند.
وقتی که جامعه ای فرصتهای برابر ارایه نمیکند، نمیتواند از رقابت آزاد هم صحبت کند.
کمک هزینه ای اجتماعی شاید کمی و فقط کمی بتوانند از شدت و عمق این نابرابریها بکاهند. البته امید و آرزو آنست که جامعه چنان برابرگرایانه تنظیم شود که کسی نیازی به کمکهای اجتماعی نداشته باشد. ولی تا آن روز نمی توانیم بی تفاوت بمانیم.

در حاشیه

گاهی شده است که با افتخار از خودم به عنوان یک آدم «خود ساخته» یاد کرده ام. وقتی به گذشته نگاه میکنم وهمه تصمیم ها و برنامه هایی که برای زندگی من از قبل گرفته شده بود را با راهی … به خواندن ادامه دهید

let the world know what you think

توی ده سی زندگی کارم به اینجا کشیده است که فکر میکنم، نمی توانم حرفم را به دنیا بزنم و حرف دنیا را بشنوم که دیالوگی بین ما برقرار نیست. که صداهای منفی درون ذهنم، مرا با خود می برند که اجازه نمی دهند که تمام آنچه در ذهن دارم را بیان کنم و آنچه که طرف مقابل در چنته دارد را بشنوم. و این مساله خیلی زیاد روابطم را تیره و مخدوش کرده است. که مرا در زندانی خودساخته است. که مرا در نبردی دایمی با آسیابهای بادی قرار داده است که فرصتهای خوبی را در زندگی ام از من ربوده است. ولی حالا درست چند روز بعد از تولدم، اینجا نشسته ام و به خودم قول می دهم که :

let the world know what you think

که با دنیا حرف بزنم. به خودم قول دادم که دیگر به صداهای درونی ذهنم نبازم. که دیگر نگذارم این صداها کنترل اوضاع را به دست بگیرند.

I will speak out

در حاشیه

خرم آنگه کزین منزل ویران بروم! چه خرم روزی که بار بربندم و از استکهلم بروم…

آخرین پست سال 1392

مطمئنا به خاطر دوری از ایران و خانواده، است که درست چند ساعت قبل از سال تحویل چنان فراغتی دارم که بنشینم سر کامپیوتر و به آخرین پست سال 1392 فکر کنم. اگر در ایران بودم،الان در حال انجام یکی از هزاران کاری بودم که درست قبل از سال تحویل باید انجام شود. اما الان در خلوت و فراغتم درست قبل از اینکه برای سال تحویل به دوستی محلق شوم، دوست دارم خیلی سریع کارنامه ام در سال گذشته را مرور کنم.

ولی سال 92 چگونه گذشت؟

زندگی شخصی ام:

سال 92 سال پر فراز  و فرودی بود برای من. در این سال  تصمیم قطعی جدایی از همسر سابقم را داشتم. تجربه مستاجری و دنبال خانه گشتن، تجربه مریضی مادر که خوشبختانه به سلامتی از آن عبور کرد را داشتم. از نظر عاطفی در این سال بسیار رشد کردم. گذاشتم نسیمی بر دلم بوزد حتی به قیمت اینکه دلشکسته شوم، روابطم با خانواده ام تا حد زیادی ترمیم شد و به لطف سختی ها یا شادی هایی که کشیدم به عنوان یک انسان رشد کردم و قد کشیدم.

در کلاسهای تئاتر نیز بسیار آموختم. درباره بدنم، از بدنم، از ذهنم،درباره ذهنم نیز آموختم. تمرینهای طولانی و منظم(یکسال به مدت چند روز در هفته) مرا در تماس منظم و دایمی با مجموعه ای از آدمها قرار داد که به من کمک کرد، توانایی روابط اجتماعی ام را رشد بدهم.

زندگی حرفه ای:

از نظر حرفه ای امسال شاید بهترین سال نبود به جز اینکه تصمیم ام برای دکتری جدی شد. در سال مطالعات فلسفی و اجتماعی ام رنگ جدی تری پیدا کرد و من منظم تر و بیشتر به مطالعه مکتب های فکری روی آوردم که همیشه ذهنم را مشغول کرده بودند.

زندگی سیاسی و اجتماعی:

سال 92 برای ایران سال آسانی نبود.  سالی که رئیس جمهور جدیدی انتخاب کردیم. سالی که تحریمهای کمر شکن ایران،کمی ملایم تر شد. سالی که آلودگی شهرهای بزرگ ایران، به مرز غیرقابل باوری رسید. سالی که نرخ تورم  چهل درصد و حقوق کارگران فقط 20 درصد رشد کرد. سالی که بیش از 400 زندانی در زندانهای  ایران  اعدام شدند. خشونتهای قومی در مرزهای شرقی و غربی کشور شدت گرفت. سالی که سربازهای بی ناممان را به گروگان گرفتند. سالی که برای اکثریت ایرانیان سال سختی بود. سالی که شاید سختی هایش را تا مدتها حس کنیم.

ولی زمان می گذرد و سال 92 نیر تا ساعاتی دیگر برای همیشه می رود. علی رغم همه سختی ها سال 92 را با وجدانی راحت پشت سر می گذارم. از اینکه سال 92 با سختی هایش دارد زحمت را کم می کند،خوشحالم. به مدد تجربه هایم، از سال گذشته قوی تر، مطمئن به نفس ترو امیدوار تر هستم. و از صمیم قلبم آرزو میکنم که در این سال  جدید اندکی صلح، آرامش و عدالت نصیب مردم ایران و جهان بشود و دنیا از این سیاهی نابرابری اش اندکی به سبزی و سرخی عدالت و برادری میل کند.

آمدن بهار را به فال نیک می گیرم و آغوشم را برای سال 1393 باز میکنم، باز باز!!!

 

نا برابری

مساله عدالت، برابری و حق برخورداری از فرصتهای برابر شاید قدمتی به عمر بشریت داشته باشد. هرقدر که زندگی اجتماعی بشر پیچیده تر شد، مساله نابرابریهای اجتماعی نیز پیچیده تر شده است.یک شیوه ساده تر برای نگاه کردن به این نابرابریها این است که ببینیم چطور نهادهای اجتماعی به نحوی از این نابرابریها حمایت می کنند،نهادهایی که ظاهرا قرار است در خدمت انسانها باشند، تبدیل به ابزارهایی برای خدمت به بعضی از » افراد بشر» میشوند و مناسبات بشری را به نحوی تنظیم می کنند که منافع عده ای/طبقه ای همیشه تامین شده و نوع خاصی از روابط اجتماعی که تضمین کننده منافع طبقات یا گروههای خاصی هستند،همچنان پا برجا بمانند.

یکی از مهمترین این مسایل، مساله آموزش است. این مساله که چطور فرصتهای آموزشی از نظر جغرافیایی، طبقاتی و اجتماعی متغییر است، می بینیم که تلاش و استعداد فردی عامل بسیار کوچکی در موفقیتهای تحصیلی و به تبع بعدا، موفقیتهای شغلی و اجتماعی است. موفقیتهای تحصیلی در کنار شبکه روابط اجتماعی که فرد عمدتا از طبقه اجتماعی خود/روابط خانوادگی و دوستانه کسب می کند، در سرنوشت حرفه ای فرد نقش کلیدی بازی میکنند.

فردی که در این شبکه روابط به دنیا می آید،خیلی پیشتر از آنکه خود حتی بتواند به آن آگاه باشد از مزایای سیستمی برخوردار میشود که موقعیت و موفقیت او در سیستم را تضمین می کنند. در کنار سیستم آموزشی، سیستم ایدئولوژیکی جامعه این تبلیغات را در جامعه می پراکند که موفقیت امری فردی است و با تلاشهای فردی قابل تحصیل. چنین امری گرچه غیر ممکن نیست ولی برای بخش بسیار بزرگی از جامعه قابل دسترسی نیست. این مساله میتواند به فشار مضاعفی بر افرادی که در طبقات پایین جامعه هستند تبدیل شود،چرا که  ایشان را از دیدن تصویر کلی نابرابرهای محروم کرده و مساله فقر و نابرابری را به مسایل فردی تقلیل می دهد. این سیستم تضمین میکند که فقر موروثی باشد چنانکه موفقیت و ثروت. پدر و مادرهای موفق، فرزندان موفق دارند، همانطور که پدر و مادرهای فقیر فرزندان فقیر می زایند و می پرورند.

این آن چیزی است که دوست دارم در رساله دکترایم درباره اش بنویسم. برای آنکه بتوانم این دنیا را شاید کمی عادلانه تر کنم. شاید کمی زیباتر.

به قول شاعر بزرگ آزادی و عدالت:

«نه عادلانه نه زیبا بود
جهان
پیش از آن که ما به صحنه برآییم.

به عدلِ دست‌نایافته اندیشیدیم
و زیبایی
در وجود آمد.»

احمد شاملو

اعتراف

می خواستم اعتراف کنم که  یک آرزوی خیلی مادی و حتی شاید کوچک دارم. مسلما آرزوهای بزرگ زیادی دارم، مثل انقلاب جهانی، مثل رفع نابرابری از این دنیا، مثل نجات کره زمین، مثل برابری و رهایی آدمها ولی یه آرزوی کوچک و خیلی خیلی مادی هم دارم.

آرزو دارم روزی خانه ای از خودم داشته باشم که از سمت جنوب نور بگیرد،پشت پنجره/بالکنش پرباشد از گلهای برگ درشت و من برای این خانه یک سیستم دالبی خیلی درست و حسابی بخرم. بعد توی روزهای آفتابی همانطوری که دارم چایی ام را نرم می نوشم، همه آهنگهایی که دوست دارم را از این سیستم پخش کنم.

اعتراف بعدی ام اینست که آهنگ» کاروان» لطفی  و گروه شیدا را اول از همه پخش کنم. بعد شاید حتی وسط اتاق بیاستم و با صدای خواننده که اوج می گیرد، من هم اوج بگیرم: » جان فدای وطنم، خاک ایران کفنم»

گرچه من دیگر به این اشعار اعتقادی ندارم،  به شهادت، به وطن، به مردن برای مرزهای سیاسی دیگر اعتقادی ندارم، ولی روزی که برای خانه ام آن سیستم دالبی را خریدم، حتما حداقل یکبار این آهنگ را گوش می کنم و شاید یاد دوران کودکی ام میکنم وقتی که حسین فهمیده قهرمان ما بود..

تا آن موقع من هم به انقلاب جهانی برسم 🙂

خانه جدید . قسمت اول

گفت  اینجا را خانه خودت احساس کن. نه یک بار که چند بار. با لحن صمیمی و دوستانه گفت. جوری که آدم واقعا باورش می شد.

من البته هنوز خجالتی بودم و با احتیاط رفتار می کردم. مثلا تا وقتی که خودش پیشنهاد نکرد که طبقه بالا را هم نشانم بدهد، چیزی نگفتم. ولی اینقدر آداب معاشرت می دانستم که وقتی به چایی دعوتم کرد با اینکه از خستگی روی پا بند نبودم، دعوتش را قبول کنم و چای کیسه ای بد طعم را بنوشم و تشکر کنم. چایی بهانه ایی بود برای گپ زدن. اگر چند سال پیش بود، این مساله را نمی فهمیدم  و دعوتش را احتمالا رد می کردم. یعنی وقتی جوانتر بودم واقعا از این بازی روابط اجتماعی سر در نمیارودم. ولی حالا دیگر وقتی کسی به چایی دعوتم می کند یا به  قهوه طوری که اینجا رسم است، می دانم که مرا به گفتگویی دعوت میکند، که درباره من کنجکاو است ،که مایل است کمی بیشتر بداند و این یعنی یک نشانه مثبت.

چایی را تلخ نوشیدنم، همانطوری که همیشه عادت دارم. دعوتش برای شکر و شیرینی را رد کردم، سر چایی تلخ  حتی اگر پای آداب معاشرت در میان باشد، من با کسی مصالحه نمی کنم. چایی باید تلخ باشد!

خانه واقعا حس خانه را می داد. از هیجده سالگی ام یعنی از وقتی که از خانه پدر و مادرم رخت به بیرون کشیده بودم، تقریبا هیچ جایی حس خانه نداشتم. خوابگاه دانشگاه را گرچه خیلی دوست داشتم و اوقات تکرار نشدنی را با دوستانم آنجا گذراندم ولی حسش حتی شبیه خانه هم نبود. خانه های موقتم در گوشه و کنار تهران و بعد استکهلم گرچه شرایطشان از خوابگاه بهتر بود ولی  هرگزحس عمیق خانه را نداشت. و روح من  حتی آن  آپارتمان نسبتا بزرگ، نورگیر و بالکن داری که با دیوید با هم درش زندگی می کردیم را به عنوان خانه نپذیرفت. و من کم کم قبول کردم که خانه را یک بار برای همیشه ترک کرده ام.

اینجا در این خانه جدید که فقط یک شب درش زندگی کرده ام، ولی حسهای کودکی دوباره زنده شدند. حس خانه  و آنهم خانه پدر و مادری همه جا هست. از بزرگی اش گرفته تا از به هم ریختگی اش، از عادت زیاد غذا پختن صاحبخانه که دقیقا شبیه مامان است که همیشه یخچال را از غذاهای مانده پر نگه می داشت، تا سرمایی که همه جای خانه است. دستشویی سردی که هربار دستشویی رفتن را به چالشی تبدیل میکند تا سرمای اتاق خواب که   دیشب چند بار از خواب بیدارم کرد و مجبورم کرد که سرم را زیر پتو بگیرم تا نفسم لحاف را کمی گرم کند.  و اینها دقیقا یعنی خانه پدر و مادری!

اتاق را قرار بود برای من خالی کند و مسلما که کاملا خالی نکرده بود. کمد ها هنوز پر بود از تشک و بالش. با هم خالی اش کردیم. سری لیوانهای کریستال و فلزی عتیقه که در  ویترین کوچک اتاق هم بود باید می رفت. از توی یک اتاق ده متری دو کارتن گل پلاستیکی بیرون ریختم.  سه عروسک ، سه تابلوی نقاشی از چهار تابلو و گلدانهای سرامیکی همه را مرتب چیدم توی یک کارتون. نگفتم که چرا بعد از ده روزتاخیر هنوز هم اتاق خالی نیست، که چرا اتاق را نامرتب و کثیف به من تحویل دادی. گفت اینجا را خانه خودت احساس کن و من هم اینجا را مثل خانه حس کردم و بعد دیدم که  مامان هم ممکن بود به ذهنش نرسد که آنهمه لیوان و جام را از توی ویترین بردارد یا وقت نکند کف اتاق را جارو بزند. ولی از یک چیز مطمئنم،  مامان گلهای پلاستیکی را حتما بر میداشت. چون می داند من چه جوری به گل مصنوعی حساسیت دارم.

اینجا دقیقا خانه است، با همه نشانه هایی که من از خانه در ذهن دارم : جایی که به سختی می شود گرم،مرتب و تمییز نگه اش داشت. باید مراقب مصرف آب و برق و انرژی بود.  همیشه غذا در یخچال هست و از همه مهمتر اینست که در حجوم سرما، وسایل اضافی، مهمانان و کارهایی که باید انجام شود، تو بتوانی حس خوبی داشته باشی و حالت خوب باشد.

به روی تخت دراز می کشم و کمی می میرم

به روی تخت دراز می کشم و کمی می میرم

خشنود از آنکه تنها نصیب موشهای خستگی، تن مرده ام است

در انتهای عمیق این رودخانه دیگر  نه سرمایی است و نه خواهشی برای گرما

ارواح صمیمی به جای کابوسهای هراس آلود نشسته اند

به روی تخت دراز می کشم و کمی می میرم

در حاشیه

در ابتدای آسمان حالا که در ابتدای آسمان ایستاده بود فکر می کرد کدام ستاره را انتخاب کند کدام شهاب سوزان را کدام منظومه ی مرجانی را آویخته بر خود. اگر بگویم او راه زیادی آمده بود، مبالغه کرده ام. … به خواندن ادامه دهید